شبگرد تنها
سکوت سختی در اتاق حاکم است.من در اتاقی سرد روی یک صندلی در کنار شومینه ای که تمام عکسها و دست نوشته و خاطرات تو را در آن سوزانده ام نشسته ام.آن خاطرات زیبایی که هر کس آنها را می شنید حسودی میکرد،ای کاش خودت هم به خاطرات زیبایت با من که خودتو باعث زیبایی آن شدی حسودی میکردی و کمی مرا دوست میداشتی.آخر مگر من با تو چه کردم که تو مرا اینطوری تنها گذاشتی؟؟؟!!!!!!!!!!!............ دیگر تو برای من اهمیت نداری و دیدنت دیگر برایم زجر آور شده است و هر لحظه دوست دارم تو را به دار بیاوزم و انتقام تمام آن مشکلات و دشواریها و گریه هایی که باعث آن شدی را بگیرم. بی وفا!می دانی که هیچ موقع این آرزو را برایت نداشتم،البته حالا هم از لحاظ عمل کردن به ای چیز این آرزوی زشت را برایت ندارم ولی در دلم هرروز تو را هزاران بار می کشم... اما سزای کارهای تو باشد به خدا......... او خودش قاضی و عدالتگر است........
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |